

آخرین بخشش مادر
اهالی خانه نمیدانستند شاهد آخرین روزهایی هستند که مادر میگوید و میخندد، با عشق غذا درست میکند و با نوه کوچولویش عاشقانه بازی میکند. مادر آنقدر ناگهانی رفت که هنوز هم هیچکس باور نمیکند. رفتنش از این دنیا، اما بیثمر نبود. همانطور که زهره اسفندیاری در طول زندگی ۵۳سالهاش، گرمابخش زندگی اعضای خانوادهاش بود، بعد از فوتش هم با بخشش اعضای بدنش به چند بیمار نیازمند، فرصت زندگی و عمر دوباره به آنها داد.
برای دختر او، صحبت کردن از روزهای بیماری مادر و درد و رنجی که او کشید، آسان نیست. یادآوری آن لحظات هنوز هم عذابش میدهد و گاهی بین صحبتهایش نفس عمیقی میکشد تا بغض و گریه رشته کلامش را پاره نکند:« همه چیز از زمانی شروع شد که ما برای صرف شام به خانه مادرم رفته بودیم. مادرم زن خونگرمی بود و همیشه موقع شام عادت داشت به ما تعارف کند. اما آن شب با همه شبها فرق داشت. آن مادر همیشگی نبود و عجیب ساکت بود. وقتی بعد از شام از او تشکر کردیم، خیلی خشک و سرد گفت نوش جان. به رفتار مادرم شک کردم که ما چه کار کردهایم او ناراحت شده. همه متعجب بودیم. از او پرسیدیم چه اتفاقی افتاده، اما گفت چیزی نیست. فردای آن روز با برادرم تماس گرفتم و موضوع را به او گفتم که آن شب مادرمان مثل همیشه نبود. برادرم هم گفت چند روزی است مادر حالش همینطور است.»
چند روز بعد دوباره به خانه مادر رفتند تا بدانند او از چه چیزی رنج میبرد:« قبل از این ماجرا، خیلی خوش خنده بود. خوش صحبتی میکرد و همه لذت میبردیم. طاقت نیاوردم و گریه کردم. گفتم من مادر خندان همیشگیام را میخواهم، آخر چه شده اینقدر توی خودت هستی. پدرم گفت شاید دلش گرفته و از چیزی ناراحت است. گذشت تا اینکه دو روز بعد پدرم به من زنگ زد وگفت بیا حال مادرت بد شده است. وقتی به خانه خودمان رفتم، پدرم گفت مادرت نمیتواند راه برود. مادرم گفت نه اینطور نیست و من خوبم. گفتم بلند شو راه برو. چند قدم راه رفت و دیدم مشکلی ندارد و خیالم راحت شد.»
برخلاف اینکه مادر خانواده میگفت، خوب است، اما خوب نبود. آنطور که دخترش فاطمه میگوید، در روزهای بعد از بیماری نمیتوانست خودش را نگه دارد یا روی پاهایش بایستد. فاطمه همراه برادرش، مادر را به دکتر بردند و دکتر پس از معاینه گفت او از افسردگی رنج میبرد و بهتر است مدتی او را از غم و عزا دورنگهدارند و کاری کنند تا شاد باشد، اما مادر آنقدر بیحوصله بود که حتی حوصله نوه کوچولویش را که بسیار دوست میداشت، نداشت.
تصمیم نهایی با شماست
او را به بیمارستان بردند و پزشکان به آنها گفتند مادرتان سکته مغزی کرده و شما چطور متوجه نشدهاید. فرزندان، مادر را به بیمارستان البرز کرج بردند و از آنجا هم به بیمارستان رجایی کرج اعزام شد:« حال مادرم خوب نبود و نمیتوانست راحت صحبت کند. بعد از چند روز، مادرم را به بخش فرستادند. پرسیدم چرا مادرم اینطور شده؟ آیا به کما رفته که گفتند نه و در حالت خواب است.»
ناگهان حال مادر بد شد و پزشکان و پرستاران دستگاههای پزشکی به او وصل کردند:«مادرم را به بخش سیسییو فرستادند. ما میخواستیم از طریق تلفن حال مادرمان را بپرسیم که گفتند چون حالش بد شده، او را به بخش آیسییو منتقل کردهاند. یعنی او وارد کمای کامل شده بود. البته این را هم بگویم، وقتی مادرم در اورژانس بود، تپش قلب گرفت. تپش قلبش، ابتدا روی۱۲۰ بود و بعد رفت روی عدد۱۶۴٫ وارد بخشکه شدیم، تپش قلبش بیشتر از ۲۰۰ضربه در دقیقه شد. همان تپش قلب هم باعث شد مادرم به کما برود و بعد از آن دیگر هیچ حرکتی نداشت. تا چند روز، مدام کادر درمان میگفتند وضعیتش رو به بهبود است و داریم آزمایشهای مختلف از او میگیریم. این روال همینطور ادامه داشت تا اینکه یک روز از بیمارستان به ما زنگ زد و گفتند همراه با اعضای درجه یک خانواده به بیمارستان بیایید.»
دلشوره یک لحظه دست از سر اعضای خانواده برنمیداشت. در بیمارستان به آنها گفتند مادر شما سکته مغزی کرده و تمام اعضای بدنش از کار افتاده است. با موافقت خانواده، یا همین فرآیند ماندن زیر دستگاههای پزشکی را میتوانند ادامه دهند یا اعضای بدنش را اهدا کنند. در نهایت او به بیمارستان سینا منتقل شد:« در بیمارستان آزمایشهای آخر را از او گرفتند و گفتند دیگر تصمیم با خودتان است. قلب مادرم از کار افتاده بود و به این فکر کردیم که مادرمان وضعیتی دارد که دیگر بعید است دوباره به این دنیا برگردد و برای همین بهتر است با اهدای اعضای بدنش، حداقل جان چند بیمار را نجات دهیم. برای همین تصمیممان را به بیمارستان اعلام کردیم و پس ازا علام رضایت، دو کلیه و کبدش به بیماران اهدا شد.»