بازنشر گزارش اختصاصی شهروند از اهدای اعضای دو معلم به مناسبت گرامیداشت جایگاه و منزلت معلم و استاد
معلمی عبارتی است که با صبر و بردباری، با نشاط و امیدبخشی و با فداکاری و ازخودگذشتگی گره خورده. گرامیداشت روز معلم بهانهای شد برای روایت زندگی دو معلم که خودشان بر اثر مرگ مغزی به حیات باقی رفته اما با اهدای اعضا، جانآفرینِ بیماران نیازمند شدهاند.

الفبای امید پای تخته سیاه
درس جدی حیات آقای معلم ریاضی
معلمهای ریاضی معمولا جدی و کمی هم بداخلاق هستند. دبیرهای دوره متوسطه اول یا همان راهنمایی سابق خوب میدانند سروکله زدن با پسرهایی که در حال گذر از کودکی به نوجوانی هستند، چقدر سخت است، آموزش مفاهیم علوم پایه به آنها هم قطعا از سختترین کارهاست که هر کسی از پسش برنمیآید. آقای محمد فرمهینیفراهانی از آن دسته معلم ریاضیهای سختگیر جدی و دلسوز بود که میدانست ریاضی باید از پایه قوی شود. با ٢٨سال سابقه خدمت بازنشسته شده بود. مرداد ٩٨ پروردگار سرنوشتی برای آقای معلم رقم زد تا همیشه نام و یاد نیک از او بماند. پسرش روایت مرگمغزی و پروسه اهدای عضو آقای معلم را تعریف میکند: «من خودم دانشآموز بابام بودم؛ مدارس نمونه دولتی تدریس میکرد و از آن معلم ریاضیهای سختگیر و جدی بود. متوسطه اول ریاضی درس میداد؛ یک شب برادرم تماس گرفت و گفت حال بابا بد شده. وقتی به بیمارستان رساندیم موضوع خیلی جدی به نظر نمیرسید. نیم ساعت بعد از بیمارستان تماس گرفتند و گفتند بیمار نیاز به همراه دارد که تا برسیم پدر از هوش رفته بود».
معلم ریاضی دوره متوسطه دبیرستانهای تهران در همان شب تابستانی دچار سکته مغزی شد و در بیمارستان هم گویا سکته دوباره و خونریزی مغزی ادامه پیدا کرد و او به کما رفت. «گفتند باید سریع عمل بشود تا مشخص شود برمیگردد یا نه. عمل شد همان شب و ما منتظر بالا آمدن علایم حیاتی مانیتورها بودیم.» علایم حیاتی خیال بالاآمدن نداشت و معلم ریاضی آسمانی شده بود، اما قبلش یک درس نیمهتمام که باید تمام میشد. «خانم دکتری صدایم کرد و گفت حال پدرتان بد است. به چشمهایم که نگاه کرد فهمیدم بابا دیگر برنمیگردد. مرگمغزی قطعی بود. سختترین کار برای من همین بود. در بیمارستان تنها بودم و بقیه خانواده در خانه منتظر برگشت بابا به خانه بودند که من زنگ زدم گفتم بیایید بیمارستان. آن دقایق دو حال متناقض داشتم؛ پزشکی که با من صحبتمیکرد خوشحال بود. با خودم میگفتم چرا باید از مرگ یک آدم خوشحال شد... از یک طرف هم به خودم میگفتم او دیگر برنمیگردد و برخورد پزشک منطقی است. خوشحالی دکتر برای این بود که متوجه شد ما این قدم را برمیداریم و برای اهدای عضو مخالفتی در خانواده نداریم».
یکی دو ساعت بیشتر زمان نداشتند. دلشوره خانواده برای پسر کوچک آقای معلم بود که شاید با این قضیه سخت کنار بیاید. «زمان ٤٥دقیقهای تا خانواده برسد همهجور فکری در سرم رژه میرفت. دکتر گفته بود اگر به اهدای عضو رضایت ندهید، پدر در همین حالت میماند و اعضا از بین میروند و نهایتا یک هفته دیگر همه اعضای داخلی از کار میافتد. برادر بزرگم پیشقدم شد برای اعلام رضایت. فرزند من و برادرم چند هفته بود که به دنیا آمده بودند، قرار بود جمعه همان هفته نوهها را ببریم خانه پدربزرگ که اجل به او مهلت نداد».
یکی دو ساعت بعد آقای معلم برای پروسه اهدای عضو منتقل شد. محمد فرمهینیفراهانی ٦١ سال سن داشت. «به ما گفتند کبدش را به یک خانم ٤٠ساله پیوند زدهاند، ولی از دیگر اعضای پیوندی اطلاعی نداریم. اصراری هم نداریم که بدانیم. همین که پدر معلم من تا آخرین لحظه عمرش شرافتمندانه برای آموزش نسل امروز تلاش کرد و با مرگش هم نامش ماندگار شد، برای ما کافی است».
آخرین درس؛ از خود گذشتگی
»قرار برایش خیلی اهمیت داشت؛ در همه کارها با برنامه پیش میرفت.» آن صبح بهاری هم گویا قراری داشت؛ قراری فراتر از قرارهای زمینی. هشت صبح ٢٨ فروردین ١٤٠١؛ پای درس فنون ادبی، پایه متوسطه دوم، سیمین مشهدیمنصوری خوشحالتر از همیشه برای بودن در کلاس و مدرسه بعد از دو سال کلاسهای مجازی و آنلاین. چند دقیقهای از شروع کلاس نگذشته بود که انگار آخرای کلاس همهمهای شنید، شاید هم پچپچهای مرسوم دخترانه. کسی حتی تصورش را هم نمیکرد که صندلی کلاس، ارابه مرگ شود برای خانم مشهدیمنصوری، معلمی که به گفته شاگردانش الگوی رفتار و منش برای خیلیها بود. غفاری، همسر سیمین مشهدیمنصوری، قصه داغ همسرش را تعریف میکند: «سر کلاس دوازدهم بود. خودمان هم هنوز درست نمیدانیم دقیقا چه اتفاقی افتاد. چون مراسم درگذشت همسرم همین روزها بود و ما هنوز به مدرسه برنگشتهایم. روزی که تولد امام حسن مجتبی(ع) بود، این اتفاق افتاد. چیزی که من شنیدم این بود او روی صندلی نشسته بود و درس را توضیح میداد. انگار صدایی از ته کلاس میآید و او میگوید ته کلاس چه خبر است؟» سر و بدنش را کجمیکند و پایه صندلی درمیرود. تعادلش را از دست میدهد، سرش محکم با دیوار و کف کلاس برخورد میکند. «٨ و ١٧ دقیقه صبح با من تماس گرفتند. تا خودم را به دبیرستان محل خدمت همسرم در گلبهار برسانم، اورژانس آمده بود و او بیهوش در حال انتقال به بیمارستان طالقانی مشهد.» هفت روز در کمای مطلق میماند؛ بدون اینکه ذرهای علایم حیاتی بالا بیاید. «سه پزشک متخصص مغز و اعصاب او را دیدند، نظر دادند بر مرگمغزی؛ کمیسیون پنج نفره آن را تایید کرد».
این معلم که در حین درسدادن دچار عارضه مغزی شد، کارت اهدای عضو نداشت، اما همسرش از تمایل قلبیاش به این کار خداپسندانه میگوید. «خودش بارها گفته بود که اگر چنین اتفاقی افتاد دوست دارد اعضای بدنش به دیگران زندگی ببخشد. همسر و دختر باید رضایت میدادند. دخترش دبیر زبان انگلیسی و همکار مادر بود. «بدون تردید رضایت دادیم برای اهدای عضو؛ با اینکه هنوز باورش برایمان سخت است که او دیگر در میان ما نیست. به ما گفتند اعضای بدنش به چهار بیمار اهدا شده. بسیار آرام بود و به هیچ عنوان پرخاشگری و تندی نداشت؛ همه را دوست داشت. در درس هم هیچ وقت زیادهروی نمیکرد. همه چیزش تنظیمشده و برنامهریزیشده بود.» سیمین مشهدیمنصوری، دبیر رسمی آموزشوپرورش، متولد کردکوی گلستان بود، تحصیلاتش را در سیستانوبلوچستان در سه سطح گذراند و همان جا جذب آموزشوپرورش شد. هشت سال خاش، چهار سال چابهار و ١٢ سال زاهدان و... این سالهای آخر به خراسانرضوی آمده بود. خانم دبیر ادبیات این روزها منتظر دفاع از رساله دکترایش بود. «همین پایان اردیبهشت ١٤٠١ در نوبت دفاع از رساله دکتری بود که دست تقدیر این سرنوشت را برایش رقم زد.» همسرش میگوید که «قرار» برایش اهمیت داشت، برنامههایش همیشه چیده شده بود. در تدریس یا در زندگی، فرقی نمیکرد همیشه منظم بود. «٢٧سال با هم زندگی کردیم، تندخویی از همسرم به یاد ندارم. آرام بود و متین».
شاگردانش در سوگ دبیر خوشاخلاق ادبیات مرثیهها نوشتهاند؛ از اینکه صدای خانم مشهدی در گوششان و تصویرش در ذهنشان تا ابد زنده است و روش و منش رفتاریاش الگویی برای آیندهشان. «بابت کلاسهای جبرانی و فوقالعاده یک ریال پول نمیگرفت. عاشق معلمی بود و خادم یار حرم امام رضا. مرگش شهادتگونه بود؛ در راه علم، در حین خدمت. همین نام نیک که از او به یادگار بماند برای ما کافی است».
ارسال به دوستان