نجات جان چند بیمار با ایثار خانواده سهیل ترابی
عشق به فرزند و عشق به همنوع دوراهی انتخابی بود که پدر سهیل ترابی در برابر آن قرار گرفت. او میتوانست پیکر تنها پسرش را به آسانی به خاک بسپارد، اما نجات جان چند بیمار با اهدای اعضای بدن سهیل تصمیم بزرگی بود که پدر گرفت و با رضایت خانواده، دو کلیه، قلب و کبدش به بیمارانی که چشمانتظار پیوند عضو و ادامه زندگی بودند، اهدا شد.
سهیل فقط ۳۱ سال داشت و در اوج جوانی از دنیا رفت. ۱۰روز پیش او و سه نفر از دوستانش تصمیم گرفتند بیرون بروند و تفریح کنند. روزحادثه آنها سوار پاترول یکی ازپسرها شدند وحرکت کردند.سهیل روی صندلی عقب خودرو نشسته بود. مدتی بعد، یکدفعه انگار جای زمین و آسمان تغییر کرد و پاترول چپ شد. پدر سهیل میگوید: «بعد از چپکردن پاترول برای سه دوست سهیل هیچ اتفاقی نیفتاد و کاملا سالم بودند، اما هنوزهم برای من مشخص نیست که چطور و چگونه به سر سهیل ضربه شدید خورد. جواب درستی در این زمینه به من ندادند و افسر کروکی هم گفت راننده سرعت غیرمجاز داشت. پس از اطلاع حادثه به اورژانس، بالگرد سهیل را به بیمارستان کوثر سمنان انتقال داد و پسرم تحت عمل جراحی مغز گرفت. او سه روز در بیمارستان بستری بود.»
درمدتی که سهیل بیهوش روی تخت بیمارستان بود، پدر و مادر و خواهرش دست به دعا برداشتند و برای او طلب عافیت میکردند. لحظات بهسختی و کندی میگذشت، اما برای خانواده نگران ترابی چارهای جز صبر وجود نداشت. تقدیر خداوند در مورد سهیل اما طور دیگری رقم خورده بود. پس از سه روز، پزشکان به خانواده او اعلام کردند که سهیل دچار مرگ مغزی شده و او دیگر به زندگی عادی برنمیگردد. خبری که شنیدنش برای خانواده بسیار دشوار بود، اما پدر تسلیم اراده خداوند شد.
او ادامه میدهد: «خودم تصمیم گرفتم که اعضای بدن پسرم را اهدا کنم. اینطور فکر کردم حالا که قرار است او را به خاک بسپاریم میتوانیم با اهدای اعضای بدنش به چند نفر شانس زندگی دوباره ببخشیم. در همان بیمارستان کوثر تصمیمم را اعلام کردم و پزشکان پس از انجام آزمایشهای لازم مرگ مغزی پسرم را مورد تایید قرار دادند. بعد از امضای چند فرم در بیمارستان، پیکر پسرم را به بیمارستان سینا در تهران انتقال دادند. خودم هم رفتم و آنجا هم پس از چند آزمایش مرگ مغزی سهیل تایید شد. پس از گرفتن امضای من و مادر و خواهرش روند اهدای عضو انجام و قلب، دو کلیه و کبد انجام شد و پیکر او را به خاک سپردیم.»
پدر با آه و حسرت در مورد اخلاق و کردار پسرش صحبت میکند: «هر زمان پسرم را صدا میکردم بهجای بله به من یا مادرش میگفت جان مادر یا جان پدر. هیچوقت بله نگفت. او بسیار مردمدار و خطقرمزش غیبتکردن درباره دیگران بود. از اهداکردن اعضای بدن پسرم خوشحالم. به این فکر میکنم که مدتی بعد کسی میآید و میتوانم صدای ضربان قلب پسرم را در سینه او بشنوم. امید به این دارم که از گیرندگان اعضا بشنویم اول لطف خدا و بعد اعضای بدن پسر شما بود که ما را به زندگی برگرداند. این باعث تسلی دل ما است. مادرش خیلی به خاطر این اتفاق بیقراری میکرد و برای همین او را به کربلا فرستادم تا امامحسین(ع) دل بیتابش را تسلی دهد. ما همین یک پسر را داشتیم.»
ارسال نظر